صدای فاصله
|
عزیزم روزی که آمدی و تمام وجودم را محو خودت کردی نمی دانستم که گذرا هستی نمی دانستم که امروز امده ای و فردا می خواهی بروی و مانند کودکی بی تجربه ای یکباره تمام احساسم را در خود گذاشتی و ورفتی...ورفتی... محبوبم هرگاه یاداور روزهایی می شوم که چگونه خود را مانند طفلی خردسال در آغوش گرمت جا دادی وتو با مهری بی نهایت مرا پذیرفتی احساس شرم می کنم و از اینکه چرا احساسم بر قلبم پیشی گرفت و مرا بازیچه دست تو کرد تویی که...که هیچگاه قرار نبود بروی و زیر قرارت بزنی عشقم قرار ما این بود که ما با هم به بی نهایت برسیم با هم دنیایمان را عوض کنیم با هم معنی عشق و دوست داشتن را به یکدیگر بیاموزیم اما امروز من مانده ام و سالهای دور...و فرسنگها فاسله... و مهری که دیگر سرد شده... و اتش عشقی که خاموش شد و دودی از ان بلند نمی شود تا روزی شاید...شاید دوباره روشن شود
و ما دوباره محو تماشای یکدیگر شویم...!!! یاد آور شیرین ترین روزهای زندگی من بدان امروز سخت دلتنگت هستم و سخت آرزوی دیدارت را دارم
کاش می شد دوباره برگردی و کاش می شد به همان زبان شیرین بچگانه ام برایت باز بگویم هنوز دوست دارم عشق من....!!!!!!!!
[ شنبه 90/7/30 ] [ 12:4 عصر ] [ ] [ نظر
]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |