صدای فاصله
|
با حقیقت باید زیست. امّا واقعیت را تنها باید دانست: این گونه است که انسان، از تنهائى خویش، رهایى مى یابد و به میراث راستین خویش که "خودآگاهى" و "خداآگاهى" است نائل مى شود: وفادارى و بر سر پیمان پایدار ماندن، در شوق زندگى "شاهد" بودن و در ذوق مرگ "شهید" گشتن؛ و در "مرگْ آگاهى" همه شهادت شدن: آگاهى و رهایى! زیباترین هنر، به زیبایى و شیرینى مردن است: با سرافرازى زیستن و با سربلندى مردن، خون دل خویش را در راه نور و معرفت و پیوستگى، براى خدا، به جهاد برخاستن و خود را فداى هدف ـ و نه هوى ـ کردن و بر آستانه خدا آبرومندانه رسیدن؛ و این همه یعنى: هنر مردان خدا! به شیرینى و زیبایى مردن هنرمندانه ترین عملى است که یک نفر، در تمام ابعاد هستى خویش، مى تواند به آن دست یابد. مرگْ باورى و مرگْ آگاهى، گشاده ترین چشمانى است که مى تواند ـ چونان پنجره اى باز، چهره در چهره ى خداى کرامت و عزت و کبریا ـ رو در روى بیدارى و معرفت و آگاهى، بازگشاده مى شود... از این نگاه انسان به آن جا مى رسد که "استقامت" و "یکتایى"، حتمى ترین نتیجه آن خواهد شد، و بى باکى و جسارت و نترسى، دستاوردِ آشرافى خواهد بود که از این رهگذر ـ در مسیر وانهادن ها و فرارفتن ها ـ حاصل مى آید. تا آن جا که هیچ چیز، در برابر غیرت اراده و همّت تصمیم، طاقت ماندن نمى یابد و منطق پایدارْ انسان هاى مؤمن را ـ به هیچ روى ـ نمى تواند به تزلزل درافکند: قُلْ لَنْ یُصیبُنا اِلّا ما کَتَبَ اللهُ لَنا؛ هُوَ مَوْلینا وَ عَلی اللهِ فَلْیَتَوَکّل المُؤمِنُونَ قُل هَل تَرَبّصُونَ بنا اِلّا اِحْدَی الحُسْنَیَیْن؟ (سوره توبه، آیه های 51 ، 52) بگو هیچ مصیبتى به ما روى نخواهد آورد، مگر این که خدا براى ما مقرر کرده باشد؛ مولاى ما اوست و بر خدا است که انسان هاى مؤمن، توکّل مى کنند. بگو چه خیال کرده اید؟ مگر جز این است که یکى از دو زیبایى (شهادت یا پیروزى) نصیب ما خواهد شد؟ بدون چنین دیدگاهى نمى شود که در مدار جاذبهء عمومى عشق، استقرار یافت و بر جادهء جهان ـ که همان مدار عشق است ـ مستقیم و متکامل، دست و پا گم کرده، جوشان، تپان، طوفان خیز، شکافان و پرده در را تا نهایت یافت و به سامان رسید. اگر شهادت نبود، ابوالقاسم حسینجانی
[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 1:30 عصر ] [ ] [ نظر
]
عزیزم روزی که آمدی و تمام وجودم را محو خودت کردی نمی دانستم که گذرا هستی نمی دانستم که امروز امده ای و فردا می خواهی بروی و مانند کودکی بی تجربه ای یکباره تمام احساسم را در خود گذاشتی و ورفتی...ورفتی... محبوبم هرگاه یاداور روزهایی می شوم که چگونه خود را مانند طفلی خردسال در آغوش گرمت جا دادی وتو با مهری بی نهایت مرا پذیرفتی احساس شرم می کنم و از اینکه چرا احساسم بر قلبم پیشی گرفت و مرا بازیچه دست تو کرد تویی که...که هیچگاه قرار نبود بروی و زیر قرارت بزنی عشقم قرار ما این بود که ما با هم به بی نهایت برسیم با هم دنیایمان را عوض کنیم با هم معنی عشق و دوست داشتن را به یکدیگر بیاموزیم اما امروز من مانده ام و سالهای دور...و فرسنگها فاسله... و مهری که دیگر سرد شده... و اتش عشقی که خاموش شد و دودی از ان بلند نمی شود تا روزی شاید...شاید دوباره روشن شود
و ما دوباره محو تماشای یکدیگر شویم...!!! یاد آور شیرین ترین روزهای زندگی من بدان امروز سخت دلتنگت هستم و سخت آرزوی دیدارت را دارم
کاش می شد دوباره برگردی و کاش می شد به همان زبان شیرین بچگانه ام برایت باز بگویم هنوز دوست دارم عشق من....!!!!!!!!
[ شنبه 90/7/30 ] [ 12:4 عصر ] [ ] [ نظر
]
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود .
[ شنبه 90/7/9 ] [ 6:27 عصر ] [ ] [ نظر
]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |